از حال این روزها
غمگین
مثل سقاخانه ای که دیگر کسی شمعی نذرش نمی کند
تنها
مثل کودکی که ایستاده سر پنجه پا،
آرزوی کوچکش را بسته به آخرین ته مانده یک شمع
و تاریک
مثل کوچه ای که نور در آن می سرّد
و می سوزد
و تمام ...
و صدای قدمهای کودک که دور می شود ...
آرزوهای بچه ها همیشه برایم از آرزوهای خود آدم بزرگم قشنگ تر است. وقتی روی سرپنجه پا می ایستد و آرزویش را کنار شمعی که آب میشود فوت می کند با تمام تمام تمام وجود دلم می خواهد این آرزو برآورده شود.
سلام مشكل بغرنجي دارم كه با يك سوال از تو ميخواهم به پاسخش برسم. بيا و بگو... بگو و نجاتم بده ازاين بيخبري... بيا كه با يك "سوال اساسي" در پست جديدم منتظرتم. و زود هم بيا.
فقط یک جمله: پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست و این که هیچ کس تنها نیست
خیلی قشنگه
و تلخ مثل قهوه ای که داغ داغ سرکشیده باشی ... و تلخی اش را به جان ، درمان بدانی !
نسیٍــــــــــــــــــــــم !
تو معرکه ای نسیم
جالب نبود
شعرتون به جان می ریزد آرام آرام از معرکه گذشته به مشعر رسیده
مرحبا ! سیاه اما شفاف و ظریف. زیاد از نوشته های شما رو نخوندم اما دید شما رو دوست دارم.بهت سر میزنم دوست من.